امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

پسر سرما،امیرحسین جعفرزاده

خاطرات امیرحسین جعفرزاده

نگراني ماماني وبقيه

عزيزدلم وقتي عكس شماروفرستادم دايي ببينه ... خاله هاهم متوجه شدند وهمه زنگ زدند كه چي شده ... ماماني حسلابي نگران شد. چند روزهم ميشه كه اونجا نرفتي... خلاصه بين گروه خانمها بحث داغي درخصوص برخورد بامدرسه ونياز به تذكر انجام شد خلاصه حسابي همه نظر وپيشنهاد دادند. ...
28 مهر 1393

صدمه ديدن امير

چشم بد از تودور بشه الهي... شما ديروز ازمدرسه اومدي وگفتي زنگ تفريح خوردي زمين وقتي لباست روزدي بالا خيلي هول كردم خوشبختانه زخم خيلي عميقي نبود ولي شماترسيده بودي دوستات گفته بودند بري دكتر...تاشب هي ميگفتي عكس بگير براي دايي بفرست تابرام داروبده منم كمي روغن ماليدم وقرص سرماخوردگي دادم... امروز صبح زنگ زدم مدرسه وبامديرتون آقاي نادري صحبت كردم گرچه قبول نميكرد ولي قول دادبررسي كنه وكنار درختها كه عامل زخمي شدن شمابود رودرست كنند تابچه ديگه اي آسيب نبينه. نيم ساعت بعدتماس من ازمدرسه زنگ زدند ومعذرت خواهي كردند. مديرت زخم روي سينه شماروديده بود. خلاصه باباجون هم كه اومده بودمدرسه براي گرفتن عكسها كلي ازاون...
27 مهر 1393

گردو پاك كردن

نازنينم روز جمعه رفتيم خونه ماماني ديديم دارند گردو پوست ميكنند.شما هم رفتي كمك چه كمكي؟ نصفيش كه پودر ميشد.بقيه هم دور اتاق پرتاب ميشد. خلاصه باكلي كلك شماروازپاي گردو شكستن بلند كردم. خيلي بلا شدي.اصلا به حرف من گوش نميدي...   ...
27 مهر 1393

سرزمين عجايب

پسرشيطون خاله هانيه ميخواست بهار روببره سرزمين عجايب به من زنگ زد چون باباجون نبود قبول نكردم. ولي اون اصرار كرد ...من هم كه ديدم شمارو براي روز كودك بخاطر بدقولي بابا جايي نبردم به بابازنگ زدم وباهم رفتيم خيلي خوش گذشت حسابي بازي كردي وژتون جمع كردي... دست خاله درد نكنه باني خير شد. ...
27 مهر 1393

امیرقهرمان...

قشنگم شما خونه ماماني دسته هاون روبرداشته بودي وباهاش ورزش ميكردي... هرچي همه ميگفتند سنگينه وميفته روپات فايده اي نداشت. ميگفتي من قهرمان وزنه برداريم... يك رشته ورزشي جديد به كلكسيون علاقمندي شما اضافه شد ه ...
26 مهر 1393

تعطيلي پنجشنبه ها

نازنينم شما پنجشنبه تعطيلي يك هفته ميري خونه ماماني ويك هفته خونه خودمون امروز خونه ماماني بودي ازصبح توحياط به بابايي كمك ميكردي عصرهم مشغول شيطنت ونخوابيدي چون ماماني وقت دكتر داشتند.شمابامن اومدي كلينيك انقدرخسته بودي كه تو ماشين خوابيدي. . . . به زور شماروبردم داخل واومدي روي مبل وازخستگي غش كردي. تقريبا 2-3 ساعت خوابيدي. وقت رفتن كه بيدارت كردم كلي نق زدي... ولي حسابي شارژشدي وبا بابا جون رفتي عروسي ...
24 مهر 1393

اميروكاربرگ

پسري مامان هرروز تعطيل شمايك كاربرگ ازمدرسه مياري وبادقت انجام ميدي چهاربار مبصر شدي(هركس تكاليفش روبادقت انجام بده ومنظم باشه ميشه مبصر) خداروشكر هرچقدر توخونه شيطون وبلايي دركلاس مرتب ومنظمي آفرين پسرخوبم ...
24 مهر 1393