امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

پسر سرما،امیرحسین جعفرزاده

خاطرات امیرحسین جعفرزاده

جشن پایان سال مهد

امید من                                                                امروز کلی اذیتم کردی بااینکه همه نمایشها وسرودهارویاد داشتی ولی روی سن نرفتی وبرنامه سودابه جون روبهم زدی.تمام مدت من پشت پرده بودم... نمیدونم چرااینقدرخجالتی شدی. موقع کادوگرفتن خیلی پسرخوبی بودی(کادوت یک موتورسوار بزرگ بود) امیدوارم سال آینده مثل یک مرد آبروداری کنی. دوستت دارم باتمام ... ...
27 مهر 1391

مسافرت به بردر

امیر قشنگم بردر: یکی ازروستاهای درگزه ماباعزیزجون وپدر وخاله وحیده (دوست مامان) توتابستان (اواسط خردادماه)رفتیم روستای محل تولدپدرجون. البته شماوقتی 7ماهت بود اومدیم اینجا ولی توخیلی کوچولوبودی. الان فقط خاله ماه بی بی ساکن اونجاهستن .برامون نون تنوری پختن وماروبه محل چادر عشایر بردن وخیلی خوش گذشت. ازاونجا رفتیم پارک جنگلی تندوره   ...
26 مهر 1391

تولدباباجون

طلای من                                  باباجون                          تولدت مبارک                                ............................... تولد بابا مصطفی روباهمدیگه جشن گرفتیم. البته بااصرارهای شمایک کیک هم برای شما درست کردم.امیدوارم سالهای سال سایه پروردگاربالای سرزن...
26 مهر 1391

مسافرت به بنیشابور(خرو)

امیر من            درهوای قشنگ بهار ما باعمه فرزانه وعموسعید رفتیم نیشابور دیدن عمو علی (پسردایی بابا)وخاله نرگس آخه خاله نرگس داره داروخانه جدیدش روافتتاح میکنه. اونجازندایی وعمواحسان باخانواده بودن ... ظهر بارون شدیدی می اومد ولی رگباربود وزودقطع شد وهمه رفتیم خرو وتاشب اونجا بودیم خیلی خوش گذشت. ...
25 مهر 1391

مسافرت به ماسوله

گل من ما باخاله نرگس رفتيم ماسوله خيلي خوش گذشت . امسال عيد زمين پوشيده از برف بود. بعدازماسوله وبندر انزلي رفتيم تهران خونه خاله...   نمیدونم ازننه قلی چیزی به یادت مونده.... شماوقتی کوچولو بودی ازگربه میترسیدی(البته الان هم ازش ترس داری) یک کم که بزرگ ترشدی از موجودی خیالی بنام ننه قلی حساب میبردی چون اون کارهای بدتورو به فرشته مهربون می گفت ودیگه ازجایزه خبری نبود... اينم تصويرش وقتی بزرگ بشی به اون لحظه ها می خندی... ...
14 مهر 1391

رفتن به مهدکودک

عزیزترازجانم ورودت به یک مرحله جدید اززندگیت روبهت تبریک میگم شما اسفند1388 بعلت رفتن مامانی به تهران(پیش خاله نرگس)رفتین مهد. حدود2هفته نزدیک خونه پدرجون گذاشتیمت مهدتابا محیط آشنابشی بعدازیک هفته رفتی مهدآفرینش... هرروز باگریه جدامیشدی وکلی مامان روناراحت میکردی ولی این به نفع خودت بود درمحیط مهدکودک چیزهای زیادی یادگرفتی وتجربه برخوردباهم سن وسالات رو پیداکردی... هرروز بزرگ وبزرگترشو... ...
14 مهر 1391

اتاق پسرم

اتاق پسرم            پسر گلم این عکس اتاق شماست .خودت کمکم کردی تاتوی خونه جدید اتاقت روتزیین کنم. مثل خودت قشنگ شده ...
10 مهر 1391

اولین بارکه حرف زدی...

                     جیگر من                              شمادر13 ماهگی شروع به گفتن بعضی ازحرفها کردی واولین حرفی که یاد گرفتی آب بود. بعد بابا، آقا،به خاله فایزه :فافا،خاله نفیسه نانا،عمه .مامان وکم کم همه حرفها رو یادگرفتی والان مثل بلبل حرف میزنی تخم کبوتر عجیب کارخودش روکرد. یک خاطره: مارفته بودیم خرید شما یادگرفته بودی میگفتی آقا وهمه فکر میکردند شمابلدی صحبت کنی ومیگفتند جانم،بله  و شما فقط نگاهشون میکردی ومن...
9 مهر 1391

آهسته وآرام قدم بردار...

     پسر طلای من آهسته وآرام قدم بردار،مراقب باش تمام مسیر پرازحادثه است. یکی دیگه از مراحل رشدخودت روپشت سرگذاشتی ودر14 ماهگی تمام توانت روجمع کردی وتونستی روی پاهای کوچولوت راه بری ،خیلی بااحتیاط ازجا بلند میشی وهرجادوست داری میری وحاضرنیستی دستهای ماروبگیری.باید سایه به سایه شما راه برم تاخدای نکرده سنگی زیر پاهای کوچولوت نره وباعث زمین خوردنت بشه. وقتی به حرف زدنهای کوتاه کوتاهت وراه رفتنت نگاه میکنم یاداون روزی می افتم که توروبرای اولین بار توی بغل من گذاشتن ومن به فرشته کوچولوم نگاه میکردم وفکر می کردم چقدرکوچک وشکننده ای و حالا ... ورودت به مرحله جدید بزرگ شدن مبارک باشه... ...
9 مهر 1391