امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

پسر سرما،امیرحسین جعفرزاده

خاطرات امیرحسین جعفرزاده

یادگیری زبان با آرین

قشنگ من                                  براي تولدشما سفارش پكيج زبان آرين روداده بودم كه بابدقولي آنها ديرتر بدستمون رسيد. بعدازكمي جابجايي هفته قبل فرصت كردم وروي كامپيوترنصب شد.     شما اول خيلي علاقمند نبودي اماپس از سه روز حدود30 كلمه يادگرفتي. تازه مكالمه كوتاه هم ميكني... گرچه ديربه دستمون رسيدولي از اين نحوه آموزش راضي هستم عكس پكيج آرين راستي قرارشده سي دي هارو بفرستم براي سينا تاخاله باهاش كاركنه. ...
11 شهريور 1393

روزشماری برای اول مهر

نازنينم                           شماازاول شهريور هرروز داري حساب ميكني كه چندروز تا شروع مدرسه مونده... خيلي آقاشدي صبحها مراقب باباجوني قرارشده از بعدازاتمام مرخصي بابا صبحها خونه بموني... ...
11 شهريور 1393

رفتن خاله وسینا

عشق مامان خاله جون باسينا به ژنوبرگشتند. ماشب خونه ماماني مونديم. شماخوابيدي وفرودگاه نبرديمت بابايي پيش شماموند. سينا كلي بغل همه گريه كرد. دعاكن مامانش زودترخوب بشه . خدايا همه مسافرين روحفظ كن...آمين... ...
7 شهريور 1393

اتمام کلاس فوتبال

ورزشكارمن كلاسهاي شما دوم شهريور تموم شد. چون هفتم آقاجون بود مازودتر اومديم دنبال شما... كلي عصباني بودي كه چراتاآخربازي نكردي... بامربي خودت آقاي سلطاني خداحافظي كردي موفق وپيروز باشي ...
5 شهريور 1393

درگیری امیروسینا

پسرمامان شماوسينا چندروزي ميشه كه مدام باهم درگير ميشين. يكباربراي هم ميميرين ويكبار... سينادلش براي باباش تنگ شده وشما هم كه مغرور حاضربه كوتاه اومدن نيستين... خلاصه منوخاله تصميم گرفتيم ديگه شماروپيش هم نياريم. ازدست شمادوتا ...
29 مرداد 1393

فوت آقابزرگ

  عزيزم   آقابزرگ من شب جمعه فوت كردند. گرچه ازدردورنجهاي دنيوي راحت شدند ولي ماتنها شديم... آقابزرگ تولد دوباره ات مبارك... براي همه رفتگان دعاكن. ...
28 مرداد 1393

بازکردن وسایل

قشنگم مابخاطر عمل باباجون وبدقولي صاحبخونه جديد درمنزل آقاي قرباني موندگارشديم. حالامجبورم تمام وسايل جمع شده روباز كنم. مريض داري با خونه نيمه جمع چه شود... شماكلي هواي باباجون روداري. البته مدام بهونه ميگيري كه مطمينا بخاطر مريضي بابا ودرگيري مامانه... خيلي دوستت دارم  
23 مرداد 1393

عمل باباجون

پسرطلا ديروزچهارشنبه باباجون دربيمارستان بستري شد. شما خونه ماماني موندين. ازصبح كه روال اداري بستري شدن طي شد تاساعت 2 من باهزارمكافات پيش باباجون بودم.آخه باباجون تاحالا عملي نداشته وكمي هم استرس داشت.چندباربهت زنگ زدوباشماصحبت كرد.نيازبودپيشش باشم. كلي پرسنل به من غرزدند. خلاصه وقت ملاقات باباجون تواتاق عمل بود. خاله فايزه ازشركت اومد پيش من... پدرجون وعزيزجون هم اومدند.(براي من ناهار آووردند) ماماني وبابايي هم خودشون رورسوندند. همه زحمت كشيدند بااينكه سفارش كرده بوديم بازهم خودشون رورسوندند. باباساعت3:45 ازاتاق عمل خارج شد. روز سختي بود.مدام ناله ميكردوازدردشكايت ميكرد. راستي مدام سراغ توروميگرفتوميخواست ...
23 مرداد 1393

وسایل جمع شده وشیطنت امیر

عزيزمامان وسايل خونه جمع شده وكارتونها روكنارخونه چيدم . شماهم مدام ميري بين اونا قايم ميشي وبراي خودت مخفيگاه درست ميكني... صاحبخونه بدقولي كرده وهنوزخونه آماده نيست... امان ازدست شيطنت هاي تو... ...
17 مرداد 1393

باغ پرندگان

پسرگلم ما دربندرانزلي رفتيم باغ پرندگان متاسفانه عكسهابه مشكل خورده ومجبوريم فعلا مطلب روبدون عكس داشته باشي ...
16 مرداد 1393