امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

پسر سرما،امیرحسین جعفرزاده

خاطرات امیرحسین جعفرزاده

برگشتن خاله

عزيزمن خاله فاطمه امسال پياده باعمو ودوستانشون اربعين به كربلا رفتند. چهارشنبه به مشهد رسيدند. گرچه خيلي خسته شده بودند وبخاطر ازدحام جمعيت نتونستند دل سير زيارت كنند ولي كلي ازصفا وصميميت مردم عراق گفتند. ازمهمان نوازي آنها دراين ايام... خوش بحال همه زايران حسيني ... انشا...بزودي زود اين زيارت قسمت توهم بشه... خاله جون زيارتت قبول. ...
30 آذر 1393

اربعین

اميرحسينم خداروشاكرم به مافرصت دوباره اي دادتا دراربعين حسيني عزاداري كنيم. من وشما وباباجون رفتيم حرم... چون نذر كرده بوديم آجيل مشكل گشا بين بچه هاپخش كرديم. (البته شما حاضر نشدي به باباجون كمك كني) حرم خيلي خلوت بود .ماتونستيم بريم داخل صحن وسلام بديم. شماخيلي پياده روي كردي وحسابي خسته شدي. قبول باشه عزيزم. ...
26 آذر 1393

تولدمهتاب جون

عزيزم تولد مهتاب جون خيلي خوش گذشت. البته باباجون شيفت بود ويك ساعتي بود ورفت. مهتاب ومهرگان اجازه ندادند هدايا روي ميز برسه . درهمان بدو ورود آنها رو با هم باز ميكردند. امان ازدست اين شيطونها... ...
15 آذر 1393

كمي تاخير...

عزيزم مامان كمي درگيره ... دوباره گردنم هم دردش شروع شده ودرسهاي شما ومشغله كاري اجازه نميده زياد بيام. ولي مطالبت روجمع ميكنم وبعد مينويسم. دوستت دارم. ...
14 آذر 1393

آزمونهاي انديشمند

پسرم آزمونهاي ماهيانه انديشمند ازآذرماه شروع شده شما مثل هميشه زرنگ واولي... البته گاهي بي دقتي ميكني وبخاطر عجله درنوشتن نقطه هارو فراموش ميكني... موفق وپيروز باشي ...
14 آذر 1393

`پسر سرما

نازنينم چندروزه هواي مشهد سرد شده شماهم با اينكه كلي لباس ميپوشي كمي سرماخوردي ديروز زنگ زدي به دايي علي كه برات دارو تجويز منه فكر كردي بجز دايي دكتر ديگه اي وجود نداره خيلي جيگري ...
14 آذر 1393

چند خطي براي پسرم

براي پسرم مرد كوچك مادر... مادرفداي قدوبالايت خوب به حرفهاي من گوش كن ،حرفهاشايدتلخ وسنگين باشد امابايدازهمين بچگي ات برايت بگويم تادرآينده آماده باشي براي مردشدن توقراراست مردخوبي باشي،مردخوبي بودن كارسختي است اينكه قوي باشي اما مهربان،صدايت پرجذبه باشد امانه بلند اينكه بايد گليم خودت راازآب بيرون بكشي ومهم تراينكه بايد تكيه گاه باشي عزيز دل مادر تكيه گاه بودن سخت ترين قسمت مردانگيست اول ازهمه بايد تكيه گاه خودت باشي وبعد عشقت... عشق چيز عجيبي نيست حسي است مثل مواقعي كه صدايم ميكني: مادر ومن ميگويم:جان مادر وبه همين مقدسيست...عاشقي راكم كم خودم يادت ميدهم لابه لاي حروف الفبا واعداد خود...
11 آذر 1393

شروع امتحانات

پسرگل سلام امتحانات آخر آبان ماه شروع شده ومن درگير درسهاي شما ... حسابي بازيگوش شدي. نميدونم معلمت چطور اينقدر ازشما راضيه ... من كه ... هميشه موفق وپيروز باشي ...
1 آذر 1393

بيرون شهر

عسل من بالاخره باباجون به قولش عمل كرد وجمعه شماروبرد بيرون شهر تا جوجه روي آتيش درست كني... كلي آتيش بازي كردي. قرارشدبلال بخريم وسرخ كنيم كه پيدا نكرديم. وازهمونجا آماده خريديم. دندون من ازديشب درد ميكنه وحسابي اذيتم كرده...   هميشه به گردش وتفريح باشي ...
24 آبان 1393