امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 17 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

پسر سرما،امیرحسین جعفرزاده

خاطرات امیرحسین جعفرزاده

تاسوعاي93

اميرحسينم امسال تاسوعا ما به خواجه ربيع رفتيم وبراي اهل قبور دعاكرديم. بعد رفتيم حرم امام رضا(ع)... شما زنجيرزدي وكلي پياده روي كردي. خواجه ربيع زنجيرزدن امير ورودي حرم عزيزم عزاداري وزيارتت قبول باشه ...
14 آبان 1393

استخرایراانیان

گل پسرم بالاخره شما همراه باباجون.عمو كاظم ودوستاي بابارفتي استخر... (عموكاظم براي ماموريت اومده ايران) ولي به شما خوش نگذشته بود چون وحيدآقا خيلي سربه سرت گذاشته بود. من هم با ماماني وخاله هارفتيم ديدين عمه فرزانه... شما بعد استخر اومدين دنبال من وازخستگي توبغلم خوابت برد. ...
10 آبان 1393

خونه عمه

پسرطلا ديشب رفتيم خونه عمه جون ديدن محمدصدرا كوچولو شما اولين باربود كه ميديديش. وقتي ازخواب بيدارشد آنقدر گرسنه بود كه فقط اخم كرده بود. بعد كه خوب شيرخورد راخت خوابيد... مهتاب ومهرگان هم اونجابودند عكس بيمارستان ...
7 آبان 1393

دست پخت امير

  عسل من شما باكمك مامان ذرت تف دادي. پف فيل خوشمزه اي شد... البته كمي دستت سوخت. هركه طاووس خواهد                                 جورهندوستان كشد تازه يادگرفتي تخم مرغ هم نيمرو ميكني... (غذاي موردعلاقه پسري نيمروست) خلاصه كدبانوشدي بفرماييد ...
6 آبان 1393

عكاسي پسرم

پسرم شما علاقه زيادي داري كه هركاري روامتحان كني امروز ازخودت عكس گرفتي وقتي هم كه من ميخواستم سيب زميني پوست كنم اصرار كردي به من كمك كني با اينكه سفارش كردم مراقب باشي ولي دستت روبريدي. كلي گريه كردي وچون چسب زخم نداشتيم. نوارچسب ودستمال برات گذاشتم. خيلي ناز نازي شدي. ...
3 آبان 1393

پسرم بزرگ شده...

نازنين مامان ازاول مهرشماخودت ميري حموم مامان فقط پشتت روميشوره تازه اگه باباجون باشه اون ميتونه بيادحموم به من ميگي :شماخانمي زشته بياي توحموم ناخن هاتم به تنهايي ميگيري خلاصه مردي شدي براي خودت ...
2 آبان 1393

افتادن دندون امير

پسر بي دندون چند روزه دندون شمالق شده وموقع غذاخوردن اذيتت ميكنه. امروز صبح نتونستي صبحونه بخوري براي همين عصباني شدي وآنقدر باهاش بازي كردي تا اينكه افتاد... وقتي دندونت روكندي اومدي گفتي بايد شيريني به همه بدي خلاصه باكلي صحبت راضي شدي  كيك درست كنيم. اين هم ازكيك بي دندوني امير مابقي عكسها در ادامه...   ...
2 آبان 1393

تولد پسرعمه

عسل مامان امروز صبح پسر عمه بعدازكلي انتظار به دنيا اومد. اسمش محمدصدراست. ماباعمه ها رفتيم گل خريديم وبه بيمارستان رفتيم. متاسفانه شمارو با گلها راه ندادند. خيلي عصباني شدي... مدام غرزدي كه اين چه بيمارستانيه. ولي عكس ني ني رو ديدي كلي ذوق كردي... عمه جون مبارك باشه ...
1 آبان 1393